داستانهای صمد بهرنگی
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • درحسرت شانه هایت
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان khaterat و آدرس aloneboy74.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 14420
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


khaterat
az roya ta vagheiat




زنك كاسه ای آش كشك با یك تكه نان بیات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگیر كوفت كن! اینو هم با هزار مصیبت تهیه كرده ام. مردك فكر كرد: پس پول هایی كه امروز صبح بهت دادم چه شد؟ بعد دوباره فكر كرد: از تیغ آفتاب تا تنگ غروب كار و زحمت، چیزی كه بهت می رسد آش كشك با یك تكه نان بیات. خوب باشد! زنك كمی بالای سر شوهرش ایستاد تا اگر غرولند راه بیندازد سركوفتش بزند. بعد كه دید چیزی نگفت، گرفت و رفت آشپزخانه از خاگینه ای كه پخته بود چشید تا كم شیرین نباشد. مرغ بریانی را كه داشت روی آتش جلز و ولز می كرد جابجا كرد، كدوها را پوست گرفت و توی تابه انداخت. عسل و كره را پهلوی هم تو بشقابی گذاشت و ... سفره ی رنگینی آماده كرد. آنوقت پیش شوهرش آمد كه آش كشك را با نیمی ازتكه نان بیاتش خورده به خمیازه افتاده بود. زن گفت: یه دیزی می خوام. زود پا می شی میری از دیزی فروش بازار می خری و میاری. مردك كه هوای خواب شیرین بعد از ناهار به سرش زده بود، پكر شد و زیر لب گفت: نمیشه اینو یه ساعت بعد بخرم؟ تازه این همه دیزی را می خواهی چكار؟ هر روز یه دیزی؛ هر هفته هفت دیزی. زنك جوابی نداد. به صدای پارس سگی رفت طرف دریچه ای كه از طبقه ی دوم به كوچه باز می شد. نگاهی به كوچه انداخت و به كسی گفت: یه كم صبركن. ذلیل شده هوای خواب به كله ش زده. دارم می فرستمش پی نخود سیاه. خبرت می كنم. در را بست. قیافه ی اخمویی گرفت و گفت: گور بگور شی همسایه بد! این را گفت كه شوهرش چیزی نپرسد. و چه بجا گفت. مردك خود را حاضر كرده بود كه بپرسد كی بود؟ می خواست سرصحبت را باز كند و موضوع دیزی ماست مالی شود. زنك در درگاه گفت: نشنیدی گفتم یه دیزی می خوام؟ مردك گفت: چرا شنفتم. زن دست در جیب كت مردك كه دم در آویخته بود كرد و كلیدی درآورد. گفت: كلید رو ورداشتم. هر وقت اومدی در میزنی میام باز می كنم. حالا میرم بخوابم. و رفت به اتاقی كه می شد گفت اتاق آرایش است. لباس هایش را درآورد. بدنش را عطر مالید. بهترین لباسش را پوشید. سرش را شانه زد. سرخاب سفیداب مالید. كوتاه سخن تا شوهرش برود با خودش ور رفت بعد مثل عروس پا به درون اتاق گذاشت و دریچه را باز كرد. مردك سر پیچ كوچه به جوان شیك پوش خوش هیكلی برخورد. بس كه خواب آلود بود، كفش جوان را لگد كرد و فحش شنید. جلوت را نگاه كن، بی سر و پا! بازار دیزی فروش ها آن سر شهر بود. تا آن جا برسد یكساعت تمام طول كشید. به نخستین دیزی فروش گفت: منو زنم فرستاده كه یه دیزی بخرم. اگه دارین بدین. دیزی فروش زد زیر خنده. كمی كه آرام شد به دیزی فروش پهلو دستیش هی زد: اوهوی، مشدی غضنفر دیزی فروش! باز هم آقا رو زنش فرستاده دیزی بخره ها... ها... ها... ها ها. او هم موذیانه زد زیر خنده و سقف بلورین بازار را لرزاند و همسایه ی پهلو دستیش را آگاه كرد: اوهوی، داش سید كاظم دیزی فروش! خل می خواستی ببینی؟ نگاه كن. باز هم زنش فرستاده دیزی بخره ها... ها... ها ها. داش سید كاظم دیزی فروش چنان با شدت خندید كه دو تا دیزی از زیر دستش در رفت و خاكشیر شد. او هم خنده اش را قاطی خنده ی سه نفر نخستین كرد و به پهلودستیش هی زد: اوهو، آمیز موسا كبلا سید حسنی دیزی فروش! نگاه كن. بازم زنش فرستاده دیزی بخره... ها... ها... ها ها. صداهای خنده بازار را پر كرد. دیزی فروش ها سر مردك ریخته بودند و می خندیدند. مسخره اش می كردند. خلش می خواندند. آخر سر مثل همیشه یك دیزی به قیمت بیست ریال فروختند و روانه اش كردند. یكساعت دیگر طول كشید تا مردك به خانه اش رسید. در زد. باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. آنوقت دلش خواست لگدی به در بكوبد. آجری از بالای در افتاد و سرش را شكست. چیزی نگفت. دستی به سرش كشید و خون قرمز خوش رنگش را نگاه كرد و لبخند تلخی زد. در این وقت دریچه ی بالا خانه شان باز شد و صدای زنش را شنید كه گفت: دیزی خریدی؟ مردك گفت: خریدم. زن گفت: خب،‌ پرسیدی توش چقدر نمك بریزم؟ مرد این را نپرسیده بود. هیچ وقت این را نمی پرسید. می رفت دیزی را می خرید می آورد، اما نمی پرسید چقدر نمك باید توش ریخت. چون می دانست كه نپرسیدن با پرسیدنش یكی است. اگر می پرسید، باز زنش بهانه های دیگری داشت: بپرس ببین چقدر آب بریزم، بپرس ببین چند دانه نخود می گیرد. بپرس ببین ... این بود كه هیچوقت نمی پرسید. زنش دو بدستش افتاد: آخه زیر آوار بمونی انشاالله. مگه صد دفعه نگفته م نمك دیزی را بپرس بیا؟ یا الله زود برگرد و بپرس بیا. تا نپرسی در واشدنی نیس. دیگه گذشته ها گذشته. مث دفعه های پیش نیس كه بهت رحم كنم و درو باز كنم. دیگه مته به خشخاش گذاشته م. میری می پرسی، یا تا روز قیامت همونجا می مونی؟ مردك خونش را می دید كه از نوك بینیش چكه می كند. صدای زنش را هم می شنید اما خودش را نمی دید. صدای نفس نفس زدن كس دیگری را هم می شنید. زنش گفت: چرا واستادی؟ گفتم... حرفش ناتمام ماند. چیزی زنش را عقب كشید و دست مردی دریچه را – دریچه ی خانه اش را – بست. مردك خون آلود و كوفته راه بازار دیزی فروش ها را پیش گرفت و به نخستین دیزی فروش كه رسید گفت: زنم اندازه ی نمك دیزی را پرسید. دیزی فروش انگشتی به خون سر مردك زد و نگاه كرد دید خیس است. گفت: انگار زنده ای! بعد شدیدتر از پیش قهقهه را سر داد و به همسایه پهلو دستیش هی زد: اوهوی، مشدی غضنفر دیزی فروش! نگاه كن، آقا رو زنش فرستاده اندازه ی نمك دیزی رو بدونه. نگفتم؟ .... ها... ها ها. مثل دفعه ی پیش دیزی فروش ها یكی پس از دیگری به سر مردك ریختند و خندیدند. سقف بلورین بازار از زور خنده ترك برداشت. چند دیزی جوراجور از قفسه ها افتاد و خاكشیر شد، آخر سر به مرد گفتند: برو به زنت بگو ، بیش از نیم مشت. كم از یه مشت.» مردك راه افتاد. بلند بلند این حرف را تكرار می كرد كه فراموشش نشود. بیش از نیم مشت، كم از یه مشت... بیش از نیم مشت، كم از یه مشت. گذارش از جایی افتاد كه در آنجا خرمن به باد می دادند. ورد مردك را كه شنیدند گمان بردند كه روی سخنش با آنها است به سرش ریختند و تا می خورد زدندش. وقت كتك تمام شد، یكدفعه به سر مردك زد كه نكند همه ی این كارها زیر سر زنش باشد. دو تا بد و بیراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. خرمن كوبها گفتند: دیگه از این غلط ها نكنی، نگی بیش از نیم مشت، كم از یه مشت! مردك گفت: پس چی بگم؟ گفتند، بگو یكی هزار شه، خدا بركت بده. مردك راه افتاد. بلند بلند می گفت: یكی هزار شه، خدا بركت بده! یكی هزار شه، خدا بركت بده! به جماعتی برخورد كه تابوتی روی دوش می بردند. كسیشان مرده بود. ورد مردك را كه شنیدند، به سرش ریختند و تا می خورد زدندش. وقتی كتك تمام شد باز به سر مردك زد كه نكند همه ی این كارها زیر سر زنش باشد! پیش خودش گفت: اگه این دفعه پام به خونه برسه می دونم چكار كنم، چهار تا بد و بیراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. عزاداران گفتند: دیگه از این غلط ها نكنی، نگی یكی هزار شه! مرد گفت: پس چی بگم؟ گفتند: بگو اول آخری شه. دیدید دیگه نبینید. مردك راه افتاد. بلند بلند می گفت: اول آخری شه، دیدید دیگه نبینید!.. اول آخری شه، دیدید دیگه نبینید!.. به جماعتی رسید كه عروس به خانه ی داماد می بردند. ورد مردك را كه شنیدند یكی جلو اسب عروس را گرفت و باقی ریختند به سرش و تا می خورد زدندش. باز به سر مردك زد كه نكند همه ی این كارها زیر سر زنش باشد. پیش خودش گفت: اگه پام به خونه برسه، می دونم چكار كنم. این دفعه حقشه آش كشك با نون بیات بخوره. هشت تا بد و بیراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. آدمهای عروس گفتند: دیگه از این غلط ها نكنی. نگی دیدید دیگه نبینید. مرد گفت: پس چی بگم؟ گفتند: سوت بزن، كلاهت را هوا بینداز، شادی كن، بخند، فریاد بكش، آن قدر شادی كن كه مردم به حالت حسرت بخورند. یه كم اخم كنی وای به حال و روزگارت. باید بخندی. باید شادی كنی، بازی كنی، می فهمی؟ مگه نمی بینی همه شادی می كنن؟ خوب گوش هات رو باز كن، یه كم اخم كنی وای بحالت. باید بخندی و شادی كنی. می فهمی كه؟ مردك خون لبهایش را پاك كرد. دندان های جلویش را كه در اثر مشت لق شده بود كند و دور انداخت و گفت: خیلی هم خوب می فهمم. سپس راه افتاد. در حالیكه خون سرش از نوك بینی اش چكه می كرد، اما لب هایش می خندید. خودش شادی می كرد. فریاد می زد. اخم نمی كرد. جست و خیز می كرد و كلاهش را بهوا می انداخت. و سوت هم می زد. وقتی سوت می زد خون از دهانش می جست. وقتی می خندید اشك از چشمانش می پرید. وقتی می پرید پاره های لباسش بلند می شد. وقتی كلاهش را بالا می انداخت از سوراخ وسط كلاهش آسمان را می دید. در این هنگام به كفتربازی برخورد كه كفترهایش را ردیف هم لب بام نشانده بود و داشت دانه می پاشید كه كفترهای همسایه را بگیرد. كفترها به هوای داد و فریاد مردك پریدند و تا دوردست رفتند. كفترباز سخت عصبانی شد و بكوچه آمد و مردك را تا می خورد كتك زد. بسر مردك زد كه همه ی این كارها زیر سر زنش است. پیش خود گفت: منو مسخره خودش كرده، می دونه كه همه چیز زندگیش از منه. نمی خواد كاریم بكنه همین جوری سر می دونه. شانزده تا بد و بیراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. كفتر باز گفت: دیگه از این غلط ها نكنی! مردك گفت: پس چی بگم؟ كفتر باز گفت: هیچی نگو. كمرت را خم می كنی، صدات رو میبری، كلاهت رو محكم می چسبی، نفس هم نمی كشی، دست و پاتو جمع می كنی، پاورچین پاورچین از كنار دیوار راه می ری. نفس هم نمی كشی. می فهمی كه! مردك گفت: می فهمم! خیلی هم خوب می فهمم. كمرم باس خم بشه صدام بریده، كلاهم رو محكم می چسبم، نفس هم نمی كشم از كنار دیوار یواشكی رد میشم، مث اینكه نیستم. و راه افتاد. كمرش خم شده بود و نفسش بریده. و... این دفعه پی در پی می گفت: همه ی این كارها زیر سر زنمه... همه ی كارها زیر سر زنمه... به جماعتی برخورد كه جلو دكان جواهر سازی جمع شده بودند. وقت ظهر، روز روشن دكانش را دزد زده بود و جماعت در جستجوی دزد بودند. مردك را كه با آن حال دیدند، دزدش پنداشتند آنقدر كتكش زدند كه نگو. خون خوشرنگ مردك از نوك بینیش چكه می كرد. سی و دو تا بد و بیراه نثار زنش كرد و خواست كه برود، گفتند: اگر تو دزد نیستی نباید این جوری راه بری – پس از آنكه جیب هایش را نگاه كرده، سر و وضعش را دیده بودند، او را دیوانه پنداشته بودند. مردك گفت: پس چكار كنم؟ گفتند: سرتو بالا بگیر، كمرت را راست كن و برو. مردك راه افتاد. سر را بالا نگاه داشته بود و قد راست كرده بود. از این حالتش خوشش می آمد گویی سالها در جستجوی چیزی بود و حالا آنرا پیدا كرده بود. فكر كرد: از بس خم شده بودم داشتم قوز در می آوردم. در همین فكر بود كه نردبانی جلوش سبز شد. نردبان از در خانه ای بیرون می آمد و در خانه ی روبرویی وارد می شد. مردم خم می شدند كه بگذرند. مردك خم نشد. نمی خواست این حالت خوش آیندش را از دست بدهد. راست راست پیش رفت. مردم در كارش حیران ماندند. او را دیوانه خواندند. سر مردك سخت خورد به نردبان و عقب برگشت. نردبان انتها نداشت. هی پله بود كه از یك در بیرون می آمد و در دیگری می رفت. مردك بار دیگر پیش رفت. و بار دیگر پیشانی و سرش زخم برداشت. این كار چند بار تكرار شد. جماعت مسخره اش كردند، آخر دیوونه، می خواهی بگویی یك تنه نردبان باین كلفتی را خواهی شكست و به آن طرف خواهی رفت؟ بیخود است. خودكشی است، دیوونه! مردك این حرف ها را از یك گوش می گرفت و از گوش دیگر بیرون می كرد. زیر لب زمزمه ای داشت. ناگهان همه دیدند مردك عقب عقب رفت، رسید به آخر كوچه، آنوقت شروع كرد به دویدن. نردبان از حركت نایستاده بود. چند نفری ایستاده بودند و نگاه می كردند، می گفتند: خوب، عجله ای نداریم. می ایستیم. وقتی نردبان را بردند می رویم. حركت نردبان تندتر شد و این ها گفتند: آخرها شه. مردك تند می دوید، اگر بزمین می خورد هزار تكه می شد، رسید پای نردبان. جست زد پرید، نردبان زودی بالا رفت، پای مردك گیر كرد و افتاد به آن طرف به رو. چند نفری از زیر نردبان گذشتند و نردبان ایستاد. مردك خون آلود برخاست نشست و چهل بد و بیراه نثار زنش كرد و پا بدو گذاشت. هیاهو از دو سو برخاست. از پشت سر مردك شنید: ترو خدا برگرد، اگر مسلمونی نرو، یه نگاه به پشت سرت بكن، قاقات میدیم برگرد!.. مردك دوید و دوید تا بخانه شان رسید. در زد باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. بسرش زد و دو لگد بدر كوبید آجری از بالا افتاد و سرش بیشتر شكست. چیزی نگفت. خون رنگینش از نوك بینیش چكه می كرد. باز هم دو لگد بدر زد. سرش را گرفت كه آجر رویش بیفتد. می خواست زنش را تحقیر كند. نشان دهد كه او نمی تواند نگذارد كه شوهرش تحقیرش كند. آجر افتاد دریچه باز شد. صدایی گفت: كیه؟ مردك گفت منم. زنش گفت: ترو نمی شناسم. مردك گفت: شوهرت. زن گفت: باشه. اسمت چیه؟ راستی اسمش چه بود؟ این را دیگر نخوانده بود. زنش هیچوقت این بهانه را نیاورده بود. فكر كرد كه در گذشته ها چطور صدایش می زدند. چیزی بیادش نیامد. وقتی به آن جوان شیك پوش خوش هیكل برخورد، او را «بی سر و پا» صدا كرد. می شد گفت اسمش «بی سر و پا» ست؟ اگر این طور بود پس چرا در بازار دیزی فروش ها او را «خل» گفته بودند؟ نكند اسمش «خل» باشد! نه. اگر خل بود پس چرا پهلوی آن نردبان تمام نشدنی «دیوانه» اش خوانده بودند! اسمش یادش رفته بود. شاید هم از نخست نامی نداشته است. كاش اینطور بود، آنوقت آسوده می شد و بخود می گفت: خر ما از كرگی دم نداشت. اما می دانست كه روزی اسمی داشته است. زنش فریاد زد: خوب نگفتی اسمت چیه؟ تا نگی در خونه واشدنی نیس. رهگذری گفت: اسمتو می پرسه؟ این كه چیزی نشد. بگو بهروز، بگو افتخار، بگو. مرد بر هم نگشت كه رهگذر را نگاه كند. زنش گفت: ها؟ مرد گفت: یادم رفته. برم پیدا كنم برگردم، برگشت كه برود. صدای خنده هایی شنید. رو برگردانید. تمام دیزی فروش ها در چارچوب دریچه جمع شده بودند و قاه قاه می خندیدند. مردك بدستش نگاه كرد دیزی دستش بود. خون تویش جمع بود. دیزی را پرت كرد طرف دریچه. دیزی برگشت و خورد بسر خودش. صدای خنده بلندتر شد. دیزی فروشی در خانه اش قد برافراشته بود و قندیل خانه را از سقف می كند، این ها همه اش در چارچوب دریچه بود. مرد زیر لب گفت: باشد! و راه افتاد. تنگ غروب مرد بیرون شهر دم دروازه نشسته بود روی كپه خاكروبه ای و از آیندگان و روندگان اسمش را می پرسید. حس می كرد زنجیری را كه بنافش بسته شده از آسمان آویخته اند و ستارگان در دوردست ها سوسو می زنند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:2 ::  نويسنده : amir